فکر میکنی چند نفر قبل از ما اینجا بودهاند؟ اینجا راه رفتهاند؟ به ماهِ شب نگاه کردهاند؟ هزارتا؟ میلیونها؟ کسی چه میداند! در نبود گزارشگران مستقل این ارقام قابل تأیید نیست. و اصلن قابل باور نیست این همه بوده و زیسته باشند و دلشان مثل من هوای گلابی کرده بوده باشند، و بعد حالا انگار نه انگار؛ تو گویی هرگز نبودهاند. سیارهی مرموزیست اینجا؛ اگر نه، چرا باید حتا ذهن و خیال ما هم همینجور در بند لحظه باشند و کمی اینور و آنور نروند. کمی قبلتر اگر میرفتند دیگر هیچ خاطرهای نباید میمُرد اما خب حتا خاطرهها هم میمیرند اینجا. کل نفسٍ واقعن ذائقة الموت. نشان به این نشان که همین چند روز پیش، جایی، یادم افتاد زمستانی را که با کسی مأنوس بودیم به هم، لحظههایی ساخته بودیم که من برخی شبها همینجور فکرش از سرم نمیرفت و لبخندِ آمده روی صورتم برنمیگشت. که اینقدر با هم خوب بودیم یعنی. اما من همهی اینها را یادم رفته بود. همهشان را. انگار هرگز قبل از این زندگی نکرده باشم! عشق هم از یاد رفتنیست؛ حتا عشق هم اینجا از یاد رفتنیست؛ تکلیف آن بندهخدایی که پیش از این هوای گلابی کرده بوده که دیگر معلوم است. سیارهی مرموزیست اینجا. انگار همه اینجا در نیمهی تاریک زمین زیسته باشند، که بیهیچ سایهای؛ که بیهیچ رد و نشانیاند؛ و وجودشان به همین سادگی، در حد یک جمله: قابل تأیید نیستند. شبیه این ستارههای دوریم، که هرگز کسی ندیده و نمیداند بوده و بودنشان اصولن آنقدر کوچک بوده که به چشم مسلح هم به زور دیده شدهاند. ما حتا کوچکتر از ستارههای دور بودهایم که به چشم مسلح هم بیائیم؛ نشان به همان نشانهای قبلی؛ به همان آدمهایی که هرگز نمیدانی کجا بودهاند و چهقدر بودهاند و دلشان چهقدر گلابی میخواسته و پیدا نکردهاند بخورند. و ما در این زندگی چندسالهمان، در این سعیهای سختمان، در همین وبلاگنویسیها و شعر گفتنها و عاشق شدنها و همهی این تلاشهامان، میخواهیم کمی بمانیم؛ میخواهیم کسی بعد از ما اگر تلسکوپش را برداشت نگاهی به گذشتهی زمین انداخت، ما را در حد یک چشمک لحظهای هم به یاد بیاورد. که خیال نکنیم اینقدر پوچ بودهایم؛ که اینقدر الکی هر روز خسته شدهایم. ما همهمان، عکاس شبی میخواهیم که پیدایمان کند و مرور خاطرات دورش، یاد ما را زنده کند.